مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

طرح جابر

سلام خبر جدید اینکه طرح من به اسم تغذیه مفید و دستگاهش که با کمک بابا ساختیم به عنوان طرح برتر در سطح شهرستان انتخاب شد و حالا داره میره استان. این وسط تمام دردسراش برای مامان و بابا شده ولی از مدرسه کلی مدعی پیدا کرده از معلم راهنما بگیر تا انتخاب همگروهی اونم بعد از اینکه طرح دیگه انتخاب شده . به این میگن یک کار کاملا اخلاقی یه اتفاق بد اینکه آقا محمدپارسای شیطون اونروز موقع ناهار چنگال رو از سفره کش رفت و یه گوشه نشسته بود که یکدفعه صدای گریش اومد مامان فکر کرد سر چنگال رفته تو پاش و بغلش کرد آروم شد اما بعد یه ساعت دیدیم تو چشاش لکه خونه نگو آقا چنگال کرده تو چشمش دیگه کلی غصه خوردیم خدا بهش رحم کرده بود دیگه براش قطره زدیم تا کم ...
29 دی 1397

تولدت مبارک داداشی

توی هفته ای که گذشت یه اتفاق خاص داشتیم و اون اولین تود داداشی بود البته مراسم خاصی نداشتیم چون بنده سرما خورده بودم و از طرفی محمدپارسا هم واکسن زده بود و ننه جون اینا هم تازه از مشهد برگشته بودن ودرگیر بودن روز 3 شنبه مامان مرخصی گرفت و محمدپارسا را برد واکسن زد. از لحاظ چکاب رشدی هم خوب بود. روز 4 شنبه بنده بشدت سرما خوردم و مدرسه نرفتم و بیحال بودم دیگه مامان شب کیک درست کرد که بریم خونه ننه و اون شب اونجا جشن بگیریم که بابا گفت ننه اینا خونه نیستن دیگه کیک رو بردیم خونه مامان جون اما اونجا هم ارمغان نبود منم با بابایی رفتم خونه پدرخانم عمو اسحاق مثلا مجلس ختم پدر پدر خانم عمو بود اما خیلی خوش گذشت و من یه دوست به اسم هستی پیدا کرد...
16 دی 1397

اولین مروارید محمدپارسا

بله بالاخره دندون محمدپارسا هم سر زد. یه هفته ای بود که شبا خیلی بی قراری میکرد و خوابش کم شده بود تا اینکه مامان دیشب موقع خواب دستش که برد تو دهنش متوجه شد که بلاه مروارید های محمدپارسا در سن 11 ماه و 25 روزگی سر زده. مباکش باشه داداشی خندون شیطون و خوش خنده من. اما دیروز با دایی اینا و مامان جون باباجون رفتیم صحرا نزدیک غار سیدباقی خوش گذشت مخصوصا که کنارش چند تا وسیله بازی بود و روی کوه هم یه اتاقک بود که توش یه نما از حافظ و یک دایناسور بود حسابی با ارمغان بازی کردم و موقع حمام رو به عصر منتقل کردم به شرطی که شب بیرون نرم اما اخرش شب گریه کردم که باید بریم بیرون دیگه نهایتا یه دور شهر زدیم تا من رضایت دادم برگردیم خونه و بخوابیم ...
8 دی 1397

هفته پر ماجرا

خوب بریم گزارش هفته گذشته رو دیم که حسابی هفته پر ماجرا بود خوب از شنبه شروع کنیم: شنبه صبح: بابایی صبح زود رفته بود ماموریت پس بابا جون اومد دنبالمون من و مامان و محمدپارسا صبح َآماده زودتر از هر روز سوار ماشین شدیم اما بابا جون راه مدرسه رو اشتباه رفت و حسابی گیج و ویج شدیم و دیرتر از هر روز رسیدم مدرسه یکشنبه خبر خاصی نبود اگر هم بود مامان یادش رفته  راستی بابا که صبح منو رسوند مدرسه معلمم از بابا گله کرده بود که چرا مهسا چهارشنبه نیومده بهمون خبر ندادین دوشنبه : اولین بار سر مراسم صبحگاه قرآن خوندم سوره حمد که بسیار هم عالی بود و مربی پرورشی خیلی ازم تعریف کرد سه شنبه : بابا به عنوان راهدار نمونه انتخاب شد و تو مر...
3 دی 1397
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد